Tuesday, October 19, 2010

نمای اول

بعدازظهر گرم و سگی تهران  اواخر تیرماه 89ساعت 4
بعد از یک سال می رفتم به دیدن میم دوست دوران دبیرستانم یک سالی بود که ندیده بودمش ،سال سختی بود برای من و تلخ. ،اوضاع ایران درهم و برهم بود مثل اوضاع خودم  در کنج غربت خودخواسته وناخواسته.سالی بود پر از شوک و  تلخی ،سالی پر ازخشم و خون و روزهایی  که فیلمهای با موبایل گرفته شده رو روی یو تیوب  می دیدم و گاهی ،ناگاه میدیدم که اشکهام روان شده،سال ،سال بغض و نکبت و بلوا بود الان که این متن رو مینویسم کمی آرام ترم، هرچند نه خیلی اما شاید برای فراموش کردن استرس ووضع بدی که توش قراردارم ،می نویسم به هر حال بگذریم یکی از شوکهای آن سال خبر دستگیری میم بود ،کسی که آزارش حتی به یک مورچه هم نرسیده بود! اما خب از آنجا که همه در مملکت گل و بلبل ما مجرم هستند ،الان که فکر می کنم خیلی هم خبر عجیبی نبود
به سراغ ماشین های خطی هفت حوض در فلکه اول تهرانپارس رفتم و سوار شدم بعد از حدود 5 دقیقه علافی تکمیل شد و راه افتاد راننده مردی بود 50-55 ساله بدجوری دمق بود،که خب این هم در جنگلی به اسم تهران عادی هست ،عادت شده ،دیدن قیافه عبوس راننده های تاکسی که هر روز به قول خودشون وسط گرما ،دود ،ترافیک و فحش خوار مادر دنده صدتا یه غاز میزنن به اتوبان باقری که رسیدیم یکی از مسافرا که از قضا خانمی میانسال و شیک پوش بود پیاده شد و خیلی شیک در تاکسی رو  با شدت خارق العاده ای بست! بعد با گفتن یه ببخشید ،خیلی شیک پیاده شد! نگاهی به راننده انداختم دیدم برخلاف انتظارم داره به خودش زیر لب بدوبیراه میگه:بکوب!بزن خوردش کن !آتیشش بزن اصلا منم اتیش بزن !راحت شم از این زندگی سگی! کمی نگاهش کردم ،بهش گفتم:حالا چرا انقدر دلت پره از زندگیت؟نگاهم کرد گفت کدوم زندگی؟به خدا اگه ناچار نبودم آتیشش میزدم اگه خرج زن و بچه نبود آتیشش می زدن به خدا! گفتم به هر حال کاره آقا !هر کاری هم دردسرای خاص خودشو داره! ایندفعه با پوزخند نگاهم کرد،گفت وقتی 29 سال بچه بزرگ کردی بعد یه روز ناغافل جنازه شو برات آوردن شاید بتونی بفهمی چی میگم! در سکوت نگاهش کردم ،نمیدونستم چی بگم،منتظر نشد ازش بپرسم چرا ،گفت پارسال توی شلوغی ها ی بعد انتخابات بود کهیه روز پسرم از سرکار بر میگشت ،گرفتنش بعد از یک ماه هم جنازه شو تحویلمون دادن !پزشک قانونی هم یه نامه داد به ما که،علت مرگ :مشکوک! گفتم :همین؟ گفت :همین! نزدیک هفت حوض بودیم،دم پیاده شدن بود فقط تونستم بگم خدا صبرت بده! اما اینطور نمیمونه !و پیاده شدم ،اون سمت میدون یه سرباز و یک درجه  دار داشتن با هم حرف می زدن،کمی جلوتر 4 تا بچه بسیجی تازه بالغ که ریشاشون عین پشم ماتحت الاغ سبز شده بود ور می زدن،و من فکر میکردم که اگه الان یه مسلسل داشتم چه صحنه اکشنی می تونستم خلق کنم! بغض گلومو گرفته بود   

1 comment:

Unknown said...

هر که آمد به جهان نقش خرابی دارد

در خرابات بگویید که هشیار کجاست