Thursday, September 16, 2010

تمام شبستان را پیموده بودم.
تا یافتنت
تا ته هیچ رفته بودم
و هیچ نیافتم
و در غربت آنهمه هیچ
از لای در
به امتداد صدای لالایی تو
دل سپردم
در دوردست
اما
انگار
کسی مرا به خود می خواند
هوا پر از صدا و دلهره بود
در قبله گاه هجرت
تمام سایه ها
ناگاه
اسیر خامدستی تب آلودم شدند
در قبله گاه هجرت
تنها آندم حزین نبودم
که تمام مشاعر شهر
زیرپایم بود
آنجا که
آبی دریا و آسمان
اسیر جدایی نبودند
در این سوی جهان
تنها نگاه تو بود
و لالایی تو
باد بوی دلتنگی و تشویش
می آورد
و من
خیره در زیبایی غریب چشمانت
غربت خود را
به درون می کشم
و آنهمه دلتنگی بی پایان را
و من هنوز
پر از تنیدگی جاودانم